چو اين ناخوش خبر در گوشم آمد

شاعر : عبيد زاکاني

به صد زاري دل اندر جوشم آمدچو اين ناخوش خبر در گوشم آمد
مرا زان ماه مهر افروز ببريدجهان آن عيش شيرينم بشوريد
ز هوش و خواب و خور بيگانه گشتمز درد دوريش ديوانه گشتم
مرا شوريده‌ي هر انجمن کردچو بر جانم فراقش تاختن کرد
غمش نوبت زنان از در درآمددلم را نوبت شادي سرآمد
غمش پيراهن صبرم قبا کردفراقش ناگهانم مبتلي کرد
دلم خون گشت و از ديده بپالودتم در غصه‌ي هجران بفرسود
مرا پيرانه پندي داد مشهورپدر کز من روانش باد پر نور
ز حسن دلفروزان ديده بر دوزکه در دل آتش سودا ميفروز
مکن با جان خود زنهارخواريمکن با دلبران پيوند ياري
از آن گشتم بدين خواري گرفتارمن نادان چو پندش داشتم خوار
چنين تا کي بود آشفته حالمز جور دور گردان چند نالم
خدا را چاره‌اي همدم کنيدممسلمانان ملامت کم کنيدم
نه راه از پيش ميدانم نه از پسنه درد دل توانم گفت با کس
ندارم برگ مهجوري ندارمندارم طاقت دوري ندارم
ز موج اشگ در جيحون نشستهتني دارم ز دل در خون نشسته
روان خونابه از وي جوي در جويدلي دارم در او غم توي در توي
وجودي در عدم راهي نماندهرواني ناوک غم درنشانده
ز من دلداده‌ي شيدا چه خواهيغم از اين خسته‌ي تنها چه خواهي
خدايا چاره‌ي کارم تو دانيدلم سير آمد از جان و جواني
فرو بارد ز چشمم عقد پروينچو باد آيد مرا زان عيش شيرين
که دود از گنبد گردان برآرمچنان از شوق او افغان برآرم
گهي از ديده در جيحون نشينمگهي از دست دل در خون نشينم
گهي بر روزگار خود بگريمگهي بر حال زار خود بگريم
نفير از درد بيدرمان برآرمگهي از سوز جان افغان برآرم
بوصف الحال خود اين شعر خوانمبه زاري جوي خون از ديده رانم